چارلز داروین





از میان انواع موجودات نه قویترین ها باقی میمانند 

و نه باهوش ترین ها بلکه موجوداتی به بقای خود ادامه میدهند

که بیش از همه با تغییرات سازگار باشند... 

مرگ ارزوها



مرگ آرزوها فقط پایان آرزوی یک آدم نیست

 بلکه اتمام همه زندگی آدم هاست....

بالهایت را کجا جا گذاشته ای؟




خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : 

یادت می آید تورا با دوبال و دوپا افریده بودم ؟

زمین وآسمان هردوبرای تو بود .

اما تو آسمان را ندیدی. 

راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشته ای ؟!

انسان دست بر شانهایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد 

آن وقت رو به خداکرد  و گریست......

خدارا ارزو دارم






خــــدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود، 

تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد، 

با پای شکسته هم می توان سراغش رفت،

 تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر برمی دارد،

 تنها کسی است که وقتی همه رفتند می ماند، 

وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید، 

وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود 

و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد

 نه با تنبیه کردن.

خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم

خدا تنهاست





هر گاه تنهایی ات را به فریاد درونت می سپاری و مرا می خوانی تا یاریت کنم...

هر گاه صدای خاموش  قلبت را به سوی درگاهم روانه می سازی...

فرشته های من به رویا میسپارند خواهش یک لحظه فریاد تو را، که ایکاش میتوانستند دمی نیایشت را به تجربه آورند!!!

از چه غمگینی؟؟؟

دل سپرده بودنت را تاب نمی آوری؟؟؟

میهراسی؟؟؟

به آغوشم بسپار هراست را، تا تو را با خود به مزرعه خلقت ببرم و داستان عاشق شدنم را برایت زمزمه کنم...

...و من آفرینش را دیدم! خلق همه هستی را...

دیدم خداوند به ذوق نشسته است این آفرینش را و همه کائنات را به پایمان به سجده عشق در آورده است! دیدم اما، شیطان سجده نکرد و خداوند بر سر اینکه میتواند ما را عاشق خودش کند با او مدارا میکند، آنقدر که همان اندازه به او قدرت میدهد درست مثل خودش...

من خداوند را میبینم پشت پنجره تنهایی اش، منتظر دستان بی تردید ماست تا به لبخندی، دلربایی اش را درک کنیم و پنجره را به سوی نگاه بی انتهای خواستنش بگشاییم!!! من دیدم اما، آدمها پر از غرورند و یکی یکی پنجره ها را می بندند...

دیدم که او عاشقانه عشق میورزید و هر آینه به ما مشتاق بود و مشتاق تر...

دیدم که ما تکثیر شدیم، میلیونها سلول و هر کس در پی خود...

خداوند زمزمه کرد: من بر تک تک شما همان گونه عاشقم، که دیگریتان را!

ببین که هر کس به سویی میرود...

یکی در عشق خودش می ماند تا لحظه مرگ!

یکی اسیر دنیا و ظواهرش گشته...

و دیگری در عشق دیگری!

و تو آیا دیده ای که هر لحظه که بخواهید مرا، نباشم؟؟؟

دیده ای تلافی کنم یاد نیاوردنتان را؟؟؟

این همه خلقت...

و این همه تنهایی من...!!!

از چه غمگینی؟؟؟

من برای درک معنای عظیم عشق، درس اضافه ای بر تو مشق کردم و تو جسور بودی و خواستی که این درس اضافه را به تجربه بسپاری! به یاد داشته باش عاشق تنها به عشق ورزیدن است که عاشق میماند، نه به انتظار پاسخ معشوق!

 

معشوقان من، شاید همۀ عمرشان مرا به یاد نیاوردند و بگذارند درپشت درهای بسته نخواستنشان بمانم...


دریغا...


خدا چه عاشقانه...


چه بزرگوارانه تنهاست...!!!

تورا دوست میدارم



 

 

تو را به جای همه کسانی که که نشناخته ام دوست می دارم.

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم.

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای خاطر نخستین گلها.

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم.

 تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست می دارم

سپیده که سر بزند در این بیشه زار خزان زده شاید دوباره گلی بروید شبیه آنچه در بهار بوییدیم

پس به نام زندگی هرگز مگو هرگز

ببخش



                                             



این بود ان دنیایی که برای امدنش 

به شکم مادرم لگد میزدم؟

لعنت به من!

ارزشش را نداشت .....

ببخش مادر.......