پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داریپیرمرد همسایه آلزایمر دارد ...
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بیدار شود ...!
رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم و خوابم برد..
صبح که بیدار شدم..مامانم گفت:
نمیدونی دیشب تا صبح چه بارونی میومد..!!!
من وخدا سوار یک دوچرخه شدیم .من اشتباه کردم و جلو نشستم و خدا عقب !
ماهی ها چقدر اشتباه میکنند
قلاب ها علامت کدامین سوالند که ماهیان اینگونه جوابشان میشوند . . . ؟
ازمون زندگی ما سراسر پر از قلاب هایی است
که وقتی اسیرش طعمه اش میشویم
تازه میفهمیم ماهیان بی تقصیرند.....
تنهایـــــــــی را بلنــــــدترین شاخــــه ی درخـــت خوبــــ میفهــــمد..
انگــــــــار هرچه بزرگتر میشویـــــم تنهاتر میشویـــــم
به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛
سه تا سیب زندگی بشریت را تغییر داد
اول سیبی که ادم را به زمین کشاند
دوم سیبی که از درخت افتاد و به سر نیوتن خورد
و سوم سیبی که استیو جابز گاز زد و
تقدیم کرد به ما
یادبگیر که قدر چیزی را که در اختیار داری بدانی. قبل از این که زمان به تو یاد اوری کند که باید قدر چیزی را که میداشتی
میدانستی
صفر باش
همان دایره ساده و خالی
که با حضورش کنار هر عددی ان راتا ده ها و صد ها برابر ارزش میبخشد
از همه ناشکری هام خجالت کشیدم وقتی
پسر بچه فلجی را دیدم که به خدا میگفت :
خدایا ازت ممنونم مرا در مقامی آفریدی که هرکس من را میبیند
تو را شکر میکند ..............