خداوندا





خداوندا …

دقیق یادم نیست آخرین بار کی خود را پیدا کردم …


اما خوب یادم هست هرگاه که گم شدم ، دستم در دست تو نبود …

مرا ببخشید




مرا که هیچ مقصدی به نامم ....

وهیچ چشمی در انتظارم نیست را ببخشید 

که با بودنم ترافیک کرده ام .....

یه چیزایی هست




یه چیزایی اگه بشکنه با هیچ چسبی نمیشه درستش کرد مثه دل ادما 

یه چیزایی اگه بریزه دیگه نمیشه جمعش کرد مثل ابرو 

یه چیزایی رو اونجوری که باید قدرشونو نمیدونی مثه پدر و مادر 

یه چیزایی رو نمیشه تغییر داد مثه گذشته 

یه چیزایی رو نباید از دست داد مثه دوست واقعی 

یه چیزایی خیلی گرونه مثه تاوان 

یه چیزایی خیلی تلخه مثه حقیقت 

یه چیزایی خیلی با ارزشه مثه عشق 

یه چیزایی تاوان داره مثه اشتباه 

یه کسی  همیشه هوامونو داره مثه "خدا"


نقاشی های برتر جهان

مونالیزا-لئورنالدو داوینچی 



شب پرستاره - ونسان ونگوک

 

گلهای افتابگردان -ونسان ونگوک


موج نهم-ایوان ایوازوفسکی

گالری علوفه-جان کنستابل



گشت شبانه - رامبرانت ران وین


خوک چران -بریتانی -پل گوگن


دوخواهر -پیر اگوست رنوار


نامه ی ونسان ونگوگ به برادرش تئو.از کتاب ونسان ون گوگ نوشته ی هربرت فرانک

نوعی تنبلی هست که از سستی و بی حالی یا ضعف شخصیت و پوچی سر چشمه میگیرد اگر معتقدی که من تنبلم حتما فکر میکنی که من اینطور هستم.ولی تنبلی دیگری هم وجود دارد که از اشتیاق زیاد به کار ناشی میشود.ادم کاری را که می خواهد انجام دهد که توانش را ندارد.دست و پایش بسته است ابزار لازم را در اختیار ندارد و نمیداند که چه باید بکند.به همین خاطر دست روی دست می گذارد هیچ کاری انجام نمی دهد.گاه اتفاق می افتد که چنین ادمی حتی نمیداند چه کاری از دستش بر می اید ولی همین ادم به هر حال حق زندگی دارد او احساس میکند که به درد کاری می خورد.می داند که چیزی در وجودش زنده است ولی حتی نمیداند که ان چیز چیست.این نوع تنبل با تنبل نوع اول فرق دارد.شاید بهتر باشد تو مرا جزو این دسته از تنبل ها بدانی. 

پرنده ای را مجسم کن که درون قفسی زندانیست.فصل بهار که میرسد این پرنده میداند که کاری باید انجام دهد.پرنده ی زندانی میداند که به درد این فصل می خورد.میداند که کاری از عهده ی او بر می اید ولی نمی تواند بفهمد که ان کار چیست.سپس احساس میکند که میتواند مثل تمام پرندگان اشیانه بسازد تخم بگذارد جوجه بیاورد و زنده باشد.سعی می کند کاری را انجام دهد که برایش به وجود امد.درون قفس خود را پیچ و تاب می دهد سرش را محکم به میله های قفس میکوبد ولی نمی تواند خود را رها کند از شدت درد بیهوش می شود و وقتی به هوش می اید گوشه ای می نشیند و به بیرون از قفس خیره میماند.

حال پرنده ی دیگری را مجسم کن که در بیرون از این قفس در حال پرواز است.ان پرنده ی از همه جا بی خبر به پایین نگاه میکند و پرنده ی اولی را درون قفس بی حال میبیند.فکر می کند که شاید ان پرنده ی درون قفس دستش به کار نمی رود دست روی دست گذاشته و خود را از هر کاری بازنشسته کرده است.ببه هر حال پرنده ی زندانی به زندگی اش ادامه می دهد انچه در درونش میگذرد از بیرون معلوم نیست.به نظر میرسد که حالش کاملا خوب است.بچه هایی هم که زندانیش کردن برایش اب و دانه می اورند و فکر می کنند پرنده ی شان از هر لحاظ وضع مساعدی دارد پرنده ی زندانی ما از درون قفس می بیند که هوا طوفانی است می خواهد خود را میان طوفان بیندازد اما نمی تواند.بر سرنوشتش لعنت میفرستد از انچه بر سرش امده عصبانی میشود و فریاد میزند که من در قفسم.من در قفس مانده ام.مثل شما پرنده ها من هم پرنده ام.همه چیز دارم ای احمقها.هر چیزی که لازم داشته باشم در اختیارم است.فقط یک چیز کم دارم.ازادی ندارم.ازادی ندارم تا پرنده باشم مثل همه ی پرنده ها.

انسان نیز میتواند وضعیت مشابهی داشته باشد و همچون ان پرنده ی در قفس تنبل به نظر برسد.به هر حال ادم همیشه نمتواند بفهمد که چه چیزی او را زندانی کرده چه چیز او را به بند میکشد و در نهایت به دفنش منجر میشود.اما انچه مسلم است ادم همیشه میتواند قفس پیرامون خود را احساس کند دیوار هایش را درک کند و نرده های اهنی اش را در اطراف خود ببیند.ایا انچه میگویم تماما خیال بافیست؟من که این طور فکر نمی کنم.ادم در ان شرایط است که از خود میپرسد ایا این زندان برای او ابدیست؟ایا او در این زندان خواهد پوسید؟ 

نامه ونسان ونگوگ به برادرش تئوی



تئوی عزیزم 

احساس زیبایی طبیعت حتی احساس ظرافت ونکته های ان 

با احساس عقیده و ایمان فرق دارد اگرچه 

بنظر من بین ان دو رابطه نزدیکی موجود است .(احساس ما نسبت 

به هنر نیز همین است.)

در هر حال زیادهم پایبند این موضوع نباش 

هرکس طبیعت را یک نوع احساس میکند ولی کمتر کسی 

است که بتواند خدارا احساس کند.خدایی که با روح ما 

پیوستگی دارد.هر انکس که در برابر خدا سجده کند باید برابر

روح وحقیقت نیز سر تعظیم فرود اورد 


حسین جان


حسین جان 

هوای دونفره نه چتر میخواهد نه باران......

فقط یه حرم میخواهد و زائری خسته .........

بطلب اقا .......

دلتنگم.............

یا حسین



برادری به تعداد نیست به معرفت است یوسف یازده برادر داشت

و حسین فقط یه عباس را......

ارزشش رانداشت

 



این بود ان دنیایی که برای امدنش 

به شکم مادرم لگد میزدم؟

لعنت به من!

ارزشش را نداشت .....

ببخش مادر.......

روزگار جالبیست



مردم اینجا چه مهربانند 

دیدند کفش ندارم برایم پاپوش دوختند.دیدند سرمامیخورم سرم کلاه گذاشتند

 و چون برایم تنگ بود کلاه گشادتری

 و دیدند هوا گرم شد پس کلاهم را برداشتند. وچون دیدند لباسم کهنه و پاره است به من وصله چسباندند.

دیدند سواد ندارم محبت کردندو حسابم را رسیدند .

خواستم در این مهربانکده خانه بسازم نانم را اجر کردند و گفتند کلبه بساز ........

روزگار جالبیست....

من از شیمی اموختم

                                                           

      

  من از چرخش الکترون ها به دور هسته آموختم که کل جهان به دور مرکز هستی می چرخد و از حرکت پیوسته ذرات چه ارتعاشی چه انتقالی یا دورانی که ثبات و سکون در آفرینش راه ندارد و پیوسته در مسیر تغییر و تحول و تکامل هستیم.


از شیمی آموختم که هر چه فاصله ما از مرکز افرینش وخالق هستی بیشتر باشد ما و نیستی ما آسانتر خواهد بود همانطوری که جدا کردن الکترون از دورترین لایه اتم آسانتر است..

از پیوند اتم ها برای پایدارشدن دریافتم که اتحاد در مرز پایداری استو از گازهای نجیب کامل شدن را رمز پایداری یافتم.

از بحث واکنشهای چند مرحله ای و زنجیری آموختم که ما ذره های حد واسط مراحل زندگی هستیم که در یک مرحله واکنش متولد می شویم و در واکنشی دیگر می میریم و هدف آفرینش و خلقت فراتر از تولید و مصرف ماست.


از شبکه بلور جامد های یونی آموختم که

با وجود تضادها

می توان چنان گرد هم آمد

و پیوستگی ایجاد کرد

که شبکه ای مقاوم در مقابل دماهای ذوب بالا بوجود آید


 و از شیمی آموختم که از دست دادن فرصت ها واکنش های برگشت ناپذیری هستند 

که تکرار انها میسر نخواهد بود