بالهایت را کجا جا گذاشته ای؟




خدا برشانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : 

یادت می آید تورا با دوبال و دوپا افریده بودم ؟

زمین وآسمان هردوبرای تو بود .

اما تو آسمان را ندیدی. 

راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشته ای ؟!

انسان دست بر شانهایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد 

آن وقت رو به خداکرد  و گریست......

نظرات 1 + ارسال نظر
ام ابیها شنبه 13 دی 1393 ساعت 19:36 http://tasnim3g.blogfa.com

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.

دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛

این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:

بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند،

زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم.

این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.

او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.

اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد.

و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛

نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت برنگشت.



به یاد بیاوریم بالهایی رو که جا گذاشتیم و قولهایی که به خدا دادیم....

چقدر معیار بزرگ بودنمان، کوچک شده است!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.