نامه ی ونسان ونگوگ به برادرش تئو.از کتاب ونسان ون گوگ نوشته ی هربرت فرانک

نوعی تنبلی هست که از سستی و بی حالی یا ضعف شخصیت و پوچی سر چشمه میگیرد اگر معتقدی که من تنبلم حتما فکر میکنی که من اینطور هستم.ولی تنبلی دیگری هم وجود دارد که از اشتیاق زیاد به کار ناشی میشود.ادم کاری را که می خواهد انجام دهد که توانش را ندارد.دست و پایش بسته است ابزار لازم را در اختیار ندارد و نمیداند که چه باید بکند.به همین خاطر دست روی دست می گذارد هیچ کاری انجام نمی دهد.گاه اتفاق می افتد که چنین ادمی حتی نمیداند چه کاری از دستش بر می اید ولی همین ادم به هر حال حق زندگی دارد او احساس میکند که به درد کاری می خورد.می داند که چیزی در وجودش زنده است ولی حتی نمیداند که ان چیز چیست.این نوع تنبل با تنبل نوع اول فرق دارد.شاید بهتر باشد تو مرا جزو این دسته از تنبل ها بدانی. 

پرنده ای را مجسم کن که درون قفسی زندانیست.فصل بهار که میرسد این پرنده میداند که کاری باید انجام دهد.پرنده ی زندانی میداند که به درد این فصل می خورد.میداند که کاری از عهده ی او بر می اید ولی نمی تواند بفهمد که ان کار چیست.سپس احساس میکند که میتواند مثل تمام پرندگان اشیانه بسازد تخم بگذارد جوجه بیاورد و زنده باشد.سعی می کند کاری را انجام دهد که برایش به وجود امد.درون قفس خود را پیچ و تاب می دهد سرش را محکم به میله های قفس میکوبد ولی نمی تواند خود را رها کند از شدت درد بیهوش می شود و وقتی به هوش می اید گوشه ای می نشیند و به بیرون از قفس خیره میماند.

حال پرنده ی دیگری را مجسم کن که در بیرون از این قفس در حال پرواز است.ان پرنده ی از همه جا بی خبر به پایین نگاه میکند و پرنده ی اولی را درون قفس بی حال میبیند.فکر می کند که شاید ان پرنده ی درون قفس دستش به کار نمی رود دست روی دست گذاشته و خود را از هر کاری بازنشسته کرده است.ببه هر حال پرنده ی زندانی به زندگی اش ادامه می دهد انچه در درونش میگذرد از بیرون معلوم نیست.به نظر میرسد که حالش کاملا خوب است.بچه هایی هم که زندانیش کردن برایش اب و دانه می اورند و فکر می کنند پرنده ی شان از هر لحاظ وضع مساعدی دارد پرنده ی زندانی ما از درون قفس می بیند که هوا طوفانی است می خواهد خود را میان طوفان بیندازد اما نمی تواند.بر سرنوشتش لعنت میفرستد از انچه بر سرش امده عصبانی میشود و فریاد میزند که من در قفسم.من در قفس مانده ام.مثل شما پرنده ها من هم پرنده ام.همه چیز دارم ای احمقها.هر چیزی که لازم داشته باشم در اختیارم است.فقط یک چیز کم دارم.ازادی ندارم.ازادی ندارم تا پرنده باشم مثل همه ی پرنده ها.

انسان نیز میتواند وضعیت مشابهی داشته باشد و همچون ان پرنده ی در قفس تنبل به نظر برسد.به هر حال ادم همیشه نمتواند بفهمد که چه چیزی او را زندانی کرده چه چیز او را به بند میکشد و در نهایت به دفنش منجر میشود.اما انچه مسلم است ادم همیشه میتواند قفس پیرامون خود را احساس کند دیوار هایش را درک کند و نرده های اهنی اش را در اطراف خود ببیند.ایا انچه میگویم تماما خیال بافیست؟من که این طور فکر نمی کنم.ادم در ان شرایط است که از خود میپرسد ایا این زندان برای او ابدیست؟ایا او در این زندان خواهد پوسید؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.